طغیان
طغیان

طغیان

برای تو آنتوان قصه من

تو از آن خلقت های بکری آنتوان. از آن شاهکار های بی نظیر خدا. گشتن و گشتن بین کتابهای دهخدا و عمید و معین بی فایده است. کلمه ایی وجود ندارد که تو را، آنقدری که خوبی، توصیف کند.

سی مرداد است و تو بیست و چهار ساله میشوی. این دو سالی که گذشت سال های دلچسبی که همیشه آرزو میکردیم نبودند. اما من و تو هر روزش را با هم "زندگی" کرده ایم. تک تک ثانیه ها را. غم ها را. شادی ها را. خنده هایت خورشید را به چشمانم بازگرداند و غصه ات مرا از پا انداخت. تو به من بگو. این همه روز و ساعت و ثانیه کافی نیست برای تنیده شدن جانمان به هم؟ برای وابستگی عجیب و بی نهایت من به تو و حال تو؟

برای من که هیچوقت آدمانه رفیق بودن را یاد نگرفته ام حضور تو چیزی شبیه به یک معجزه ست. رفیقی که همیشه حسرتش را داشته ام. حالا تو اینجایی. کنار من. با وجود همین فاصله خفه کننده حست میکنم و کیلومتر ها دورتر سی مرداد را با بغض جشن خواهم گرفت. کاش میتوانستم مثل کارتون های دوران کودکی دست هایم را کش بدهم تا شهرتان، تا اتاقت، دورت حلقه کنم، در اغوشت بکشم، درِگوشت تولدت مبارک زمزمه کنم. بگویم چقدر برایم عزیزی و چقدر زندگی من بی تو خالی ست. آخ که دل من پر میکشد برای آغوشت. آخ که چقدر دستانت را کم دارم..

شاعری جایی گفته است: " آرام من بی حسنِ حال تو آخر میسر است؟". این روز های هولناکی که به سختی میگذرند لبخند را از تو و آرام را از من ربوده اند. رفیقِ من. آرامِ جان من. بدون شنیدن صدای خنده ات هرگز نخواهم خندید. بدون لمس حال خوبت نبض زندگی من خواهد ایستاد. سی مرداد را لبخند بزن. لبخند بزن برای من. که هیچ چیز را جز این نمیخواهم.

میگذارم تمام دنیا هر چه میخواهند بگویند. دوست داشتن من تمام نخواهد شد. عشق من به تو تمام نخواهد شد. نه حالا و نه هیچوقت دیگر. من از تو نمیگذرم. دوست دارم آنتوان قصه من. دوست دارم رفیق. تا ابدیت. تولدت مبارک.