طغیان
طغیان

طغیان

آخر خط

دیشب خوابت را دیدم. در همان انبار رنگ لعنتى بودم. از پله ها بالا رفتم.تو را آن بالا دیدم. خنده ام گرفت. مثل دیوانه ها خندیدم. آنقدر خندیدم که  ناچارا روى زمین نشستم. نگاهم کردى. نمیدانستى چه شده. از جایم بلند شدم. لبخند زدم. هنوز با تعجب نگاهم میکردى. نزدیکت شدم. در چشمانت زل زدم و به پایین پرتت کردم. باز هم خندیدم. دستم را روى دلم گذاشتم و خندیدم. صداى خنده هایم هنوز توى گوشم میپیچد...

•••••

دیگر توان بحث کردن را ندارم. دیگر توان گله کردن را ندارم. تو از دست رفته ایی و من برای برگرداندنت جانی در تن ندارم..