طغیان
طغیان

طغیان

یکی بود یکی نبود

آنتوان

مدتی است احساس میکنم همه چیز بین ما یک سو تفاهم بزرگ بود. سال ها خودمان را گول زدیم که رفیقیم. دریغ و افسوس که درد بودیم. سال ها تنها به هم زخم زدیم و مرهم نشدیم. دور بودیم. خیلی دور. صدای زنگ هیچ کدام از پستچی ها نزدیکمان نمیکرد. حالا که به جبر زندگی یا شرایط جدا افتاده ایم فکر میکنم که باید زودتر اتفاق می افتاد. من دوستت داشتم اما مگر اهمیتی هم دارد؟ 

به تو فکر میکنم. این روزها بیشتر از روز های قبل. خاصیت اردیبهشت است یا نه نمیدانم. اما میدانم اردیبهشت ماه رها کردن و جدا شدن و فراموشی است. درست مثل همان آخرین اردیبهشتی که برای محمد نوشتم. یادت هست؟

اگر روزی دلت برای من تنگ شد بیا و این پست را بخوان. لابلای تمام کلماتش برایت عشق به یادگار میگذارم. باورم کن. مواظب قلبت باش. میخواهم آخر داستانمان نقطه بگذارم رفیق، وگرنه میمیرم! بیا اینجا. سرت را بگذار روی زانوهایم. میخواهم موهایت را نوازش کنم و برایت قصه بگویم.

یکی بود یکی نبود. شازده کوچولو توی سیاره کوچکش خیلی غصه دار بود اما گل سرخش را داشت و مواظبش بود. روزی شازده کوچولو تصمیم گرفت گلش را ترک کند تا آنتوان را زندگی کند. گل سرخ، مغرور و  تنها گوشه ایی از سیاره دور از شازده کوچکش خشکید. ستاره ها همگی زنگوله شدند و شازده کوچولو هرگز آنتوانش را به آغوش نکشید.

پایان.