هوا خوب است. گنجشکها کنارم پرواز میکنند. راستی چرا من بال ندارم؟ روز زود میآید و دیر میرود. دارم تمام تلاشم را برای محقق شدن آرزوهایم میکنم. گاهی این وسط دلتنگ میشوم. خسته هم شاید. برای خیلی چیزها نگرانم. هربار یک پلن میگذارم روبهرویم و برای اینکه کم نیاورم دو پلن دیگر هم میگذارم تنگش که توی کلهی این زندگی قوی بودنم را فرو کنم تا خیال نکند به همین زودیها قرار است ترمز دستی را بکشم و بگویم، اینجا ایستگاه آخر است. کاش دوتا بال داشتم. بنظر میرسد خیلی بدرد میخورند. اصلا چرا ما بال نداریم؟ این بود اشرف مخلوقات؟
پ.ن: امروز مهاجرت من یک ساله شد! یک سال دوام آوردم! زیباست