طغیان
طغیان

طغیان

غربتِ نزدیک، حسرتِ دور

بارها تمام جملاتت را خواندم. خواندم و بغض کردم. هزاران بار در تمام سلول هایم تجزیه شان کردم. کدام درد وادارت میکند که مرا از خودت برانی؟ کدام غم آنقدر به دلت سنگینی میکند که حتی شنیدن کلمات من رنجت میدهد؟ مگر من گوش نبودم؟ مگر من مرهم نبودم؟ مگر من محرم نبودم؟ کی زخم شدم؟ کی آنقدر غریبه شدم که پنهان کردن حال و روزت برایت آسان تر است؟

آمدم برایت بنویسم. بگویم که قلبم دارد از غصه تو میترکد. اما سکوت کردم. این ها را اینجا مینویسم که بدانی نمیخواهم دور شوم. نمیخواهم پاک شوم. اما مرا از حرف زدن ترسانده ایی. دست هایم از نوشتن برای تو می هراسد. هر کلمه اشتباه با از دست دادنت برابر است. این دلهره را نمیخواهم.

دنبال مقصر نمیگردم. خسته ام. دلم برای حالِ چند سال پیشمان لک زده و کاری از دستم بر نمی آید. این درد که لابلای جملاتم گنجانده ام را بخوان و راهی پیش پایم بگذار. گم شده ام. دیدن این همه دلتنگی و درماندگی آزارت نمیدهد؟