مدت هاست میخواهم بنویسم. بگویم که این روزها چه بر من میگذرد. اما نمیتوانم. صدایم در حنجرهام و کلمات لای انگشتانم میماسند. هر روز زل میزنم به کیبورد. به همین دکمه های سیاه رنگ با گل های ریز قرمز. حرف زدن چقدر برایم سخت شده است. این زندگی چیزی به جز کرختی و خستگی و نکبت نیست. مثلا امروز وقتی از حمام بیرون آمدم، ماهی کوچکم را دیدم که مرده و یک وری روی آب آمده است. چشمهایش باز بود. زل زده بود به من. خسته بود انگار. ترکم کرد و راحت شد. به خودم فکر کردم. به اینکه چرا آدم ها وقتی توی وان میمیرند یک وری روی آب نمیآیند. آخر راستش را بخواهید چند باری آنجا مردهام. دلم میخواست یک وری روی آب میآمدم، دستی میآمد و بغلم میکرد، چشمهای گشاد شدهام را میبست و در سطل زباله رها میکرد. چه کسی را باید ترک کنم تا سزاوار مرگی این چنین شیرین باشم؟ میگویید خودم را؟ نه مخاطب. نه. رهایی از خودم بیشتر از این؟