درگیر رابطهای هستم که نامش را عشق میگذارم. بد و خوب پای حسش ایستادهام. تنها دلیلیست که این روزها روی پاهایم نگهم میدارد.
امروز بعد از ظهر بیهدف توییتر را باز کردم و به توییتی برخوردم از یک آدم قدیمی. کسی که حتی مرا دنبال نمیکرد. اصلا نمیدانست من حساب توییتری دارم! او دیوانهای بود که مرا در حد جنون دوست میداشت.
نامم را روی مچ دستش، شعری با دستخط من و اثر انگشتم را سمت چپ سینهاش تتو کرده بود. وقتی فهمیدم یک دعوای حسابی راه انداختم. که تو دیوانهای! آدم عاقل همچین بلایی سر خودش نمیآورد. اصلا آمدیم و من همین فردا ازدواج کردم، با اسمم روی دستت چه میکنی؟
حسی از سمت من وجود نداشت. کاری از دستم برنمیآمد. دیوانه بود و قانع نمیشد!
شش ماه است که من از کشور خارج شدهام و شاید بیشتر از یک سال است که هیچ خبری از او ندارم. توییتش را که دیدم جا خوردم. نوشته بود: "اثر انگشتت هیچوقت از قلبم پاک نمیشه". پیجش را باز کردم. توییتهای قدیمی. ماهها قبل نوشته بود "هیچوقت احساس تنهایی نمیکنم، چون همیشه اسمت همراهمه و دستت روی قلبم، تو همیشه همراه منی". چندین و چند توییت دیگر که خودم را مثل آینه توی آنها میدیدم. از درد کتفم تا عکسی که از من توی ماشینش نگه میداشت. همه را نوشته بود.
بغض کردم. از کلاس بیرون زدم. خستهام. نمیدانم میتوانی بفهمیاش یا نه. من مقصر نبودم. من هیچ کاره بودم. به خدا قسم دلبری نکردم! زبان نریختم! عاشقش نکردم! عشق یک باتلاق متعفن است. منطق ندارد. مجنونت میکند و بعد آرام آرام غرقت میکند. آخرین نفسهات را بکش. اینجا ته خط است.