آرام آرام میروی زیر دوش تا بدنت با دمای آب هماهنگ شود. سرت را نیمه خمیده زیر آب نگه میداری، چشمهایت بسته است و از بیرون خودت را تصور میکنی که چگونه به نظر میرسی؛ دوربین از نمای نزدیک نشانت میدهد با اینکه صورتت مشخص نیست، زیرا بخش اعظمی از آن توسط موهایت محاصره شده است. همهچیز به تنت میچسبد، انگار لایههای زندگیاند، یا شاید برعکس، سلولهای مُردهی چیزی ناشناخته. بخاری که از آب برمیخیزد کم کم در نقطهای نامعلوم از نظر ناپدید میشود. چند دقیقه همان شکلی زیر دوش میایستی. به هیچچیز فکر نمیکنی. دلت برای همهچیز و هیچچیز تنگ شده است. دلت آغوش محکم و مطمئن میخواهد، زیرا هر مقاومتی به مدتی استراحت -هرچند کوتاه- نیاز دارد. حالا کامل زیر آب ایستادهای. یکدست. احساس میکنی آن مجسمهای هستی که زیر فشار فوارهی آب وسط میدان لبخند زنان ایستاده است. دوربین روی چشمهایت ثابت ماندهاست. به آن زل میزنی، بیهدف. بازتاب نور و هرآنچه نزدیکت است در آن دو گوی ِهمیشه پرحرف، پیداست. شیر آب را میبندی. به صدای آخرین قطرههای آب که از موهایت به زمین میافتد، به صدای فرو رفتن آب داخل چاهک حمام، صدای بریده بریدهی پرندهای که از دور دستها میآید، گوش میدهی. باید ادامه داد. حوله را دور تنت میپیچی و آرام به آنطرف پا میگذاری. در بسته میشود. دوربین تکان نمیخورد.