با یک روز تاخیر.
.
احساس نمیکنم که اشتباه میروم، حس ِقرار گرفتن در موقعیت اجباری و اشتباهی را ندارم. برعکس، گمان میکنم که بعد از سالها، صندلی متناسب با ابعاد خود را یافته و رویش نشستهام. آن صدای قدیمی دائما اصرار نمیکند که: «فرار کن!» برعکس، حالا میخواهم برای یک مرتبه هم که شده روی آن صندلی ِمناسب بشینم. درکِ اینکه چهچیزی را میخواهی و چه چیز را نه، سخت نیست. فقط مدتی خودت را گول میزنی که شاید این اینطور نباشد، شاید تغییر کند، شاید بتوانم. اما همان است، همیشه همان خواهد بود.
گویی آن صدا غیبش زده است؛ اگرچه آرزو میکنم اینطور نباشد؛ بازهم نگاهم کند اما خطری احساس نکرده و دستور فرار صادر نکند. تعجبی ندارد که آدمیزاد تا چه حد میتواند به حسهایش اعتماد کند و من، همان آدمی هستم که هربار نگریختم، به چشم خود دیدم که زمین زیر پاهایم دهن باز کرد و من را بلعید. دستهایم یخ زدهاند، پاهایم یخ زدهاند همچنان سوالِ «چه خواهد شد؟» را با خود به همراه دارم. اما نمیخواهم بروم. میخواهم برعکس همیشه به جز طنین صدای دویدنهایم، به تپش قلبم گوش دهم که همچنان مثل یک موجود کوچکِ ترسو، از نیستی و بلعیده شدن هراس دارد.