سعی میکنم جلوی ریختن اشکهایم را بگیرم. یکی از این قطرهها گویا سمجتر از من است. از کنار انگشتم قل میخورد و از روی گونهها میرود به سمت چانهام. یکهو بغضم میترکد. خستهام و غم راه نفس کشیدنم را بسته است. گمان میکنم که باید پروسه درمانم را دوباره آغاز کنم و در عین حال با این وسوسه مقابله کنم که تمام قرصهایم را یکجا نخورم و به این زندگی مضحک پایان ندهم.
بجز خانوادهام برای چه کسی اهمیت خواهد داشت که من رشته زندگیام را بریدهام؟! چرا تمامش نکنم؟ تواناییاش را ندارم. شهامت و جسارتم برای ادامه زندگی ته کشیده است. میخواهم گوشه همین رینگ جان بدهم. من برای جنگیدن زیادی خسته و درماندهام.