طغیان
طغیان

طغیان

مرگ

این روزها زیاد به مرگ فکر می‌کنم مخاطب. به اینکه دیگر دلیلی برای ادامه حیات نمی‌بینم. به بسته بسته قرص‌هایی که بعد از قطع کردن ناگهانی درمانم توی کشوی کنار تخت جا خشک کرده‌اند هم فکر می‌کنم. تمام دنیا را سیاه و سفید می‌بینم. هیچ چیز رنگی ندارد. هیچ چیز خوشحالم نمی‌کند. به آرش فکر می‌کنم. به رفتنش در همین مرداد کذایی. و من هنوز هم آرش را با همان تصویری که می‌خواست به یاد می‌آورم.

بعد از من، چه تصویری باقی خواهد ماند؟ مرا با چه به یاد می‌آورند؟ اصلا کسی مرا به خاطر می‌آورد؟ 

راستش را بخواهید، من می‌خواهم که فراموش شوم. گویی هرگز نبوده‌ام. مرا با هیچ تصویری به یاد نیاورید. تنها... تنها زمانی که دریا طوفانی شد، وقتی که صدای غرش دریا گوش‌هایتان را پر کرد، بگویید که او نیز... طغیان بود.