طغیان
طغیان

طغیان

حرف بزن، حرف بزن سال‌هاست...

چهار ساعتی می‌شود که از تخت بیرون نیامده‌ام. درد معده‌ام که شش ماه بود رهایم کرده بود حالا یقه‌ام را گرفته است. مامان اگر بود قرصی، دارویی، دمنوشی چیزی برایم می‌آورد. بابا اگر بود هی می‌رفت و می‌آمد تا راضی‌ام کند بروم درمانگاه، سرم و آمپول بزنم.

اما من اینجا تنها هستم. کسی نمی‌داند حالم بد است. چه اهمیتی دارد از راه دور آشفته‌شان کنم. اگر همینجا، گوشه همین تخت بمیرم کسی نخواهد فهمید. احتمالا بعد از چند روز همسایه‌ام مشکوک می‌شود و مرا که آرام در گوشه این تخت جان داده‌ام پیدا خواهند کرد.

چه غم‌انگیز است این دوری، تنهایی و مهاجرت. دلتنگی بیچاره‌ام کرده است.

امروز دلم می‌خواست به کسی زنگ بزنم. بپرسم که کجایی. زود بیا خانه. برایت کیک سیب و دارچین پخته‌ام. بیا تا حرف بزنیم. آنقدری که فردا دیگر حرفی برای گفتن با کسی نداشته باشم. بیا. دلم برای دیدن چشم‌های خندانت لک زده است.