طغیان
طغیان

طغیان

تو از طریقه یاری همیشه فارغ و من...

بیا خلوت کنیم مخاطب. می‌خواهم کمی برایت حرف بزنم. من همیشه غم‌هایم را روی دوش شما و طغیان انداخته‌ام. طغیان من هفت سال و اندی‌ست که نفس می‌کشد و فقط رنج دیده است. نمی‌خواهم بگویم در این هفت سال روزهای خوش نداشته‌ام. نه. روزهای آرام هر چند کم، اما بوده‌اند. من وقتی که آرامم و دل‌خوش، لال میشوم. کلمه‌ای ندارم. شاید به این خاطر که این حس برایم به اندازه غم آشنا نیست تا بتوانم توصیفش کنم. خواستم بگویم قدرناشناس نیستم اما چه کنم که غم رهایم نمی‌کند.

بزرگترین ترسم محقق شد. مهاجرت حالم را بهتر نکرد مخاطب. حس می‌کنم از وطنم رانده و از اینجا مانده شده‌ام. غربت از آن چیزی که فکر می‌کردم بیشتر توانم را گرفته است. خسته‌ام و از خودم عاصی. از خودم بیزااااار. دیگر توانی برای ادامه راه ندارم.

.

نشسته‌ام همانجا. همانجا که همیشه یا به سمتت می‌آمدم یا منتظرت می‌ماندم. این صداها، باز و بسته شدن درها، رفت و آمدها، هیچکدام مرا به تو نزدیک نمی‌کند. تو بارت را بسته‌ای. هر چقدر بدوم به تو نمی‌رسم. هر چقدر بیایی به من نمی‌رسی. تمام شد. رها شدی از ما...