ساعتهاست که نشستهام روی میز و زل زدهام به کوچه. آبی، نارنجی، قرمز و سیاه شدن آسمان را ثانیه به ثانیه دیدهام. منتظرت بودم اما چه خیالی! اثری از تو در این حوالی نیست. بوی تنت در این هوا حس نمیشود. من تنهایم. درست مثل تمام روزهای گذشته.
راهم را گم کردهام. بجز گوشهای کز کردن و جویدن پوست لبم کاری از دستم برنمیآید. تمام زندگیام طعم گس خون میدهد. همه چیز را سپردهام به دست زمان. منتظرم. اما نه تو میآیی نه روزهای خوش.
نفس کشیدن عذابم میدهد. پر از دردم. فکر میکردم تو راهنمای من خواهی بود. منتظر بودم تا راه را برایم روشن کنی. درست مثل راهنمای لیلی. اما طغیان من در پوسته نازک و ظریف لیلیها نمیگنجد. تو حق داری که نباشی. گلهای نیست.
روزی نعشم را در همین بیراههها خواهند یافت. آن روز دیگر آمدن یا نیامدنت تفاوتی ایجاد نمیکند. من هرگز به مقصدت نمیرسم. خودت را سرزنش خواهی کرد؟ نه جانم. من پیش از این بارها گفته بودم که پایان غم انگیزی خواهم داشت.