دلم به اندازه تمام این ۲۶ سال زندگی گرفته است مخاطب. ساعتهاست از خانه بیرون زدهام. کل زندیه و بازار وکیل را گز کردهام. به درد و دل همان دستفروشی که نزدیک بازار، کتاب بساط میکند گوش کردهام. متلک شنیدهام. کنار همان خانمی که لیف میبافد، لیف و جوراب فروختهام. به هر دری زدهام که کمی از این درد فرار کنم اما نشد. این غم محکم گلویم را گرفته و رها نمیکند. حالا در مترو نشستهام و زل زدهام به رفت و آمد آدمها. شور و اشتیاق در همه ما مرده است. نه فقط من، همه ما مبتلاییم. سرزمین من نفرین شده است. به کجا فرار کنم وقتی این روزها حتی آغوش هم قفس است.