طغیان
طغیان

طغیان

به هزاران روش "باید مرد"

میدانم یک روز میرسد که بی خبر از همه خودم را با یک گالن اسید و آینه ایی قدی، توی اتاقی کوچک و نمور، در جایی وسط ناکجا آباد حبس میکنم. مینشینم و ساعت ها در آینه به خودم زل میزنم. تمام پستی ها و بلندی های تنم را به خاطر میسپارم. رگهای سبزی که همه جا کشیده شده اند را با انگشتانم دنبال میکنم. ساعت ها بی وقفه اشک میریزم و تمام خاطراتت را همانجا بالا می آورم. از تو تهی میشوم و بعد، آرام آرام جسمم را در اسید حل میکنم. فکرش را بکن! هیچ اثری از تو و انگشتانت روی پوستم باقی نخواهد ماند. با فرود هر قطره روی پوستم از اعماق وجود فریاد میکشم اما میدانی که ادامه میدهم. میدانی که پا پس نمیکشم. تو را به جان آینه قسم، اینقدر این در لعنتی را نکوب. از تو هیچ کاری ساخته نیست عزیزکم. آن روز میرسد. روزی که دیگر حتی دستان نوازشگر تو مرا نخواهد شناخت.. و خرم آن روز.