طغیان
طغیان

طغیان

بی نهایت ما به صفر میل کرد

آنتوانِ عزیزم

سلام.

نمیدانم کجایی. نمیدانم چه میکنی. نمیدانم حرف هایت را چه کسی میشنود. نمیدانم بیداری های شبانه ات را چگونه به صبح میرسانی. نمیدانم درست غذا میخوری یا نه. راحت میخوابی یا نه. هوا سرد شده است. مراقبت خودت هستی یا نه. حواست به معده حساست هست یا همه چیز را پشت گوش می اندازی. نمیدانم. هیچکدامش را نمیدانم. جز اینکه میدانم دلتنگت هستم و تا خرخره در این دلتنگی فرو رفته ام. جز پرسه های گاه و بیگاهت در خواب های پریشانم که تنها میتوانم به زیاد فکر کردنم ربطشان بدهم.

از حال و روز من اگر بپرسی، کمی دریا آمده اینجا. آمده است داخل چشم هایم. که چیزی نیست. درست میشود به زودی. من از پس خودم و این دلتنگی بر می آیم. میدانی، این روزها را منتظر نشسته ام که تو پیدایت شود. مثل همیشه که پیدایت نمیشود. با خودم میگویم الان هاست که پیدایت شود. دلم شور میزند. از نمک دریاهاست به گمانم. خسته ام. شاید قرار نیست هیچوقت پیدایت شود. شاید خوابت برده باشد. اصلا بیخودی انتظارت را میکشم. شاید خوابم ببرد. مثل دیشب که خوابم نبرد. نمیدانم دلت میخواهد پیدا شوی یا نه، من اما اینجا میمانم. میگویند آدمی که زیاد بماند میگندد و بعد باید به دنبال چال کردن خودش باشد که مبادا گند مردنش دربیاید. من مانده ام. چراغ های قلبم را خاموش کرده ام. که دیگر دلم روشن نباشد به مهرت. که کسی نبیند ماندن و مردن و گندیدن را. آخ که چشمانم دارند عادت میکنند به این تاریکی بی انتها. تو کجایی؟