طغیان
طغیان

طغیان

هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست!

هیچوقت شش ماه اول سال را دوست نداشته ام. شش ماهِ اولِ سالِ نود و شش دومین شش ماه زجر آور زندگی ام بوده است بعد از سال هشتاد و هفت. این کم شدن ناگهانی وزن و درد های خفه کننده معده ام میگویند که داری ذره ذره آب میشوی دختر! لج کرده ام با همه چیز. حتی با هوا. تمام لباس ها و مانتوهای بهاره و تابستانی را ریختم توی چمدان و رویش نشستم. خنده دار است اما ساعت ها زیپ سوئیشرتم را باز و بسته کردم و فکر کردم. دیوانه وار فکر کردم. من میدانم آخرِ چیزی هستم و میدانم باید بدجوری ناراحت باشم اما هی انکارش میکنم و هی به خودم امید دروغین میدهم شاید. که درست میشود. که تمام میشود. میگویم فصل سرما میرسد و روح من در این یخبندان آرام خواهد گرفت. من دختر زمستانم. میگویم هوا که سرد شود خودم را جمع و جور خواهم کرد. پاییز تلخ و دوست داشتنی! زمستان آبی رنگم! انکار میکنم و جسمم انکار سرش نمیشود . مثل این است که یک کرم توی جسمم لانه کرده باشد. رحم نمیکند. تک تک سلول هایم را فاسد کرده و بی وقفه پیش میرود. تا جایی که کاسه صبرم لبریز میشود و گوشه اتاق، بغضم میترکد از این حجم درد.

تصمیم دارم ننویسم. تا چند روز و هفته اش را نمیدانم. اما میخواهم اجازه دهم سکوت خفه ام کند. مبادا این نوشتن ها حواس کسی را به زندگی ام پرت کند.... سرِ تو هم که زیرِ برف است کبک خوش نقش من. فریاد کشیدن من هم این بالا دردی را دوا نمیکند. تو نه گوش شنیدن داری نه دل ماندن. گشتم. مهری از من در دل هیچ کسی نیست!