طغیان
طغیان

طغیان

خوبم، بهترم یعنی..

بابا موهایم را شانه میزند. با حوصله میبافد. کارش که تمام میشود با خنده چند تار موی سفید دستم میدهد. میگوید تو هم پیر شدی بابا. میگوید این بار هر اتفاقی هم که افتاد موهایت را کوتاه نکن. موهایم حالا تا پایین کمرم است. دخترک لاغر با موهای مشکی بافته اش در آینه به من زل زده است. مامان میگوید بالاخره میفهمم توی کله لامصبت چه میگذرد. لبخند میزنم. گاهی اوقات به سرم میزند آدرس وبلاگم را برایش بنویسم بگویم بخوان مامان. بخوان تا بدانی چه مرگم است. اما فقط لبخند میزنم. فقط میگویم این روز ها هم میگذرد.

از بیست و چهار ساعت شبانه روز حداقل دوازده ساعتش را میخوابم. اگر کسی بیدارم نکند احتمالا بیشتر هم میشود. میلی به هیچ نوع غذایی ندارم. حالم از جویدن و بلعیدن به میخورد. ساعات بیداری را شعر میخوانم. فیلم میبینم. کتابخانه ام را مرتب میکنم. اگر از مشکل غذا خوردنم فاکتور بگیرم از وقتی پاییز آمده بهترم. آرام تر نفس میکشم. آرام تر رفتار میکنم. اما همچنان هیچ حرفی با هیچ کسی ندارم. به هیچکس اعتماد ندارم. نمیدانم مامان. شاید دخترکت را این ترس های لعنتی قورت داده اند.

.

نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم

اگر منظورت این ها بود، خوبم... بهترم یعنی!

مهدی فرجی