طغیان
طغیان

طغیان

ماندگی

بسیاری از ما از آدم بودن تنها شمایلش را داریم. در واقعیت ما درختیم. تکرارِ ماندن و ریشه دواندن و درد کشیدن و خشکیدن و سبز شدن های دوباره. وجودِ من چیزی شبیه به یک تکرارِ بی مفهوم است. یک درخت بی ثمر. من میتوانم سال ها خودم را در یک تکرار پوچ زندانی کنم. میتوانم سال ها عاشق باشم. سال ها دلتنگ. میتوانم سال های متمادی را منتظر بمانم و بیهوده ریشه بدوانم. میدانی، "ماندن" من غم دارد. ماندن من حتی از نیامدن تو هم غم انگیز تر است. حتی از رفتنت هم درد آور تر است. قرار نیست تو این حرف ها را بفهمیشان و یا حتی قرار نیست بخوانیشان. تو قرار است مثل همیشه ظالم باشی. قرار است روزی تبر به دست بیایی، سکوتِ تک تک این خیابان های خلوت را با صدای قدم هایت بشکنی، برگ هایم را لگد مال کنی و پوزخند بزنی. تو قرار است روح مرا بکشی و بعد با خیال راحت سوت زنان دور شوی. لعنتی..

•••

توی هر برگ هم تو هم من بود

ساقه ها ساق پای ما بودند

آن تبر حکم قتل ما را داشت

این درختان به جای ما بودند

علیرضا آذر