طغیان
طغیان

طغیان

از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد

نمیدانستم روزی میرسد که اینجا بنویسم دیگر دلم برایت تنگ نخواهد شد. یا بنویسم اینکه باشی یا نباشی فرق چندانی ندارد. اما حقیقت است. دیگر نبودنت درد ندارد. اینکه من عوض شده ام یا حس یخ بسته تو باعث شده به اینجا برسم را نمیدانم. تنها میدانم که دیگر برایم با آدم های اطرافم فرقی نداری و دل کندن سخت نیست. برای خودم هم عجیب است اما تک تک این جملات در حال اتفاق افتادن است و من قصد ندارم که جلویشان را بگیرم.

انگار که از بالای یک برج خودم را پرت کرده باشم پایین. تمام استخوان هایم درد میکند. یک جور حس متعلق نبودن به هیچ جا را دارم. همه دوستانم را از دست داده ام و نمیخواهم آدم جدیدی را به زندگی نکبتی ام اضافه کنم. از بی مهری و بی رحمی آدم ها میترسم. از اینکه احساس و کلمه هایم لگدمال شود میترسم. از تمام خداحافظی ها وحشت دارم. میدانی، میخواهم رهایت کنم قبل از اینکه رهایم کنی. خوب نگاهم کن. حوالی من زمستان از راه رسیده است.