دکترم گفت که تنگی نفس هایم میتواند منشا عصبی داشته باشد. و من هار هار خندیدم که چه حرف ها میزنید دکتر. چیزی نیست که. گفت مراقب آلرژیام باشم و هزار جور قرص و اسپری نوشت. از مطب بیرون آمدم و به انکار خودم خندیدم. از پله ها پایین رفتم و خندیدم. گوشه پاگرد آخر مچاله شدم و خندیدم. نفسم گرفت. خندهام بیشتر شد. حالا بیا و ببین و حقیقت را بشنو دکتر. من به خودم، به این غم، به این چشم های لعنتی آلرژی دارم. این تصویر ناموزون حالم را به هم میزند. بیا و نجاتم بده دکتر جان. من برای خودم نگرانم. بیا پوستم را بشکاف و این توده متعفن را بیرون بریز. من فقط میخواهم کمی نفس بکشم. خواسته زیادی نیست. هست؟