در آینه خیره شده بودم به صورت ناموزون خودم. به ورم سمت چپ صورتم و گودی شدید زیر چشم ها. به تار موهای پریشانی که صورت خستهام را قاب گرفتهاند. به اینکه من این نبودم. نگاهم را نمیشناسم. خالیام. حتی از غم. همان غمی که جانم به وجودش بسته بود. نمیدانم به چه چیزی باید چنگ بزنم. همه چیز برایم تمام شده. تمام شده؟ خندهام میگیرد از این تکرار مکررات. کج میخندم و کل صورتم از درد مچاله میشود. نمیدانم چندمین بار است که از خستگیام از این زندگی مینویسم. کلماتم همه تکراریاند. وقتت را با خواندن مزخرفات من حرام نکن مخاطب. نخوان مرا. این من دیگر آن من سابق نمیشود.