در اتاق را باز کردم. چشمم به لکه های کثیف روی دستگیره افتاد. چندتا فحش آبدار بابت فراموش کردن الکل به خودم دادم. ماسکم را روی صورتم مرتب کردم و سلام آرامی گفتم. روی صندلی کریه و مزخرفش نشستم. صدای چرم مصنوعیاش واقعا آزارم میداد. منتظر کلماتش ماندم. یادداشت هایش را چک کرد و پرسید که بعد از مصرف داروها حالم بهتر است یا نه. از زیر همان ماسک مشکی لبخند گشادی تحویلش دادم و گفتم که بهترم. اینکه چرا نگفتم چند روز پیش دچار حمله پنیک شدهام را نمیدانم. عموما من در مواقعی که باید زر بزنم، نمیزنم و هیچ گه خاصی نمیخورم. این هم یکی از آنها. دیگر درمانی نمیبینم. شاید قید قرص ها را هم زدم. به کفشتان و کفشمان خلاصه :)