نشستهام کف اتاق. یک نگاهم به پاسپورت است و یک نگاهم به چمدانهایی که باید ۲۶ سال زندگی را درونشان جا بدهم. میترسم مخاطب. از تغییر. از شکست. از بی کسی. از اینکه حالم آنجا هم همین گهی باشد که اینجا هست. ایران برایم بنبست بود. ما را از خانهمان، از خاکمان، از وطنمان راندند. راهی به جز رفتن برایم نمانده است. من به این قمار عظیم مجبور شدم. میروم اما روحم همینجا لا به لای این دیوارهای آبی باقی میماند.