طغیان
طغیان

طغیان

عزیزم؛

شب‌ها در دلم یک غم گرد و حجیم، قد نارنج ِ درشتی که هرسال عید می‌اندازم توی آب و می‌گذارم سر سفره‌ی هفت سین، دارم. میدانی چرا!؟

عزیزم؛

زورم به خیلی چیزها نمی‌رسد و هر چقدر سنم بیشتر می‌شود این لیست بالا بلندتر می‌شود. در صورتی که قرار بود داستان جور دیگری پیش برود. با این حال ندای درونی به هوشم می‌آورد: چه کسی، کجا، چه وقت این قول را داده بود؟ مشکل همینجا شروع می شود. کسی را نمی‌یابم که بروم و یقه‌اش را بگیرم و بگویم چرا دارم کوچک و کوچک تر می‌شوم؟ آیا روزی می‌رسد که اندازه‌ی یک نقطه روی یک صفحه‌ی سفید شوم که به سختی دیده می‌شود؟ دیگر گله کردن دردی از من دوا نمی‌کند. دائم یک ماژیک برداری و بروی روی هر چیز که برایت اولویت دارد را پررنگ کنی و دستی آنها را کمرنگ و کمرنگ تر کند تا جایی‌که فراموش کنی اصلا برای چه می‌جنگیده‌ای. فقط هرروز صبح از سر ِ عادت باز آن ماژیک ِ خشک را برداری و بکشی روی تخته‌ی یکدست سفید و بگویی حواسم به همه چیز هست!