طغیان
طغیان

طغیان

به امید آخرین کلمات

این نامه را برای تو می نویسم.

عزیزم

مدت ها بود از لپتاپ برای اینجا نوشتن استفاده نکرده بودم. نیم فاصله گذاشتن اینجا عذاب است و وقتی نیم فاصله نمی گذارم عصبی میشوم. نیم فاصله چیزی بود که از تو در من رسوخ کرد. یادت هست؟ نتیجه چت کردن های زیاد این بود که طرز تایپ کردنم با تو مو نمیزد. بگذریم. میخواستم از تو بنویسم. رفتم همانجایی که سکوت است و هیچ چیزی از من و تو آنجا رد و بدل نمیشود. اما نتوانستم. می دانم  می آمدی و می خواندی و یحتمل جوابی میدادی. احتمالا جوابت مرا بیشتر در هم می شکست. این را نمیخواستم. میخواستم بنویسم و تو نخوانی. بهتر از اینجا جایی نبود. شاید روزی همانجا برات بنویسم. شاید هرگز. نمیدانم.

عزیزم

این روزها زیاد به تو فکر میکنم. یعنی راستش را بخواهی هیچوقت از فکر کردن به تو دست نکشیده ام. تو رفیق من بودی. تو؛ نیمه جانم... تو حرف مرا بی هیچ کم و کاست می فهمیدی و من حرف تو را. بین ما هیچ چیزی مانع از این درک کردن نبود. من سد تو را شکستم و تو تنهایی مرا. ما همدم هم بودیم مگرنه؟ آنقدر که من به تو نزدیک بودم کسی توانست بعد از من؟ یادت هست نیمه شب و پیامت و من گوشه بیمارستان. گفتم چطور فهمیدی گفتی نمیدانم. بین ما همه چیز عجیب بود. تو رفیق که نه تو خود من بودی. در رفاقت ما هم روزهای سیاهی وجود داشت. یکی از همان روزهای سیاه مرا از تو جدا کرد.

عزیزم

سعی در نفس کشیدن دارم و نفسم بالا نمی آید. مدت هاست در من ماندگار شده. هر شوکی باعث سخت نفس کشیدن من میشود. راستش را بخواهی همین چند ساعت پیش تصادفی مرگبار از بیخ گوشم گذشت. نه که از مرگ فراری باشم ها. نه. میترسم از اینکه جنازه له شده ام به دست مادرم برسد. میخواهم مامان تصویر سالمی برای سوگواری اش داشته باشد. نباید بگویم. زیادی تلخش کردم. افسار کلمات دست من نیستند. میخواستم بگویم تجربه نزدیک به مرگ باعث میشود که آدم بیاید از این نامه ها بنویسد.  مثل من که الان دارم برای تو مینویسم. 

عزیزم

بابت همه چیز عذر میخواهم. بابت تنها گذاشتنت. بابت اینکه شاید بعد از من چیزی در تو شکست. نمیخواهم ترمیمش کنم. میخواهم بگویم که متاسفم. بگویم که تو برای من بیشتر از خانواده ام اگر نبوده باشی کمتر هم نیستی. تو برای من همیشه آن آدمی که ساعت ها برایش حرف میزدم و خسته نمیشدم باقی خواهی ماند. تو برای من سیاهی روزهای آخر که نه اما نور روزهای تاریکم باقی خواهی ماند. تو تکه ای از تن من اما آن سر دنیا باقی خواهی ماند. حتی اگر خودت نخواهی که باشی و بمانی. تو در من باقی خواهی ماند. عزیز شهریوری من. تو را به خاطرات خوش گذشته می سپارم. امیدوار و دلخوش بمان. دوستت دارم. برای همیشه.

ـــ

من از عشق! حرف نمیزنم.

ـــ

نشستم به تموم کافه‌هایی که نرفتیم فکر می‌کنم. به همه‌ی قدم‌هایی که توی پیاده‌رو باهم نزدیم. همه‌ی برگ‌های پاییز که منتظر ما بودن تا زیر پامون خش‌خش کنن. همه‌ی نشنیدن صدای خنده‌هات توی کوچه و خیابون. همه‌ی نگرفتن دست‌هات و بغل نکردنت. همه‌ی فیلم‌هایی که نشد سرتو بذاری روی شونه‌هام و تماشا کنی. میگن زندگی همین لحظه‌هاست، عجیبه ولی حتی بدون این‌ها هم انگار تار و پود ما به هم چسبیده بود. ساعت‌ها باهم حرف می‌زدیم و هیچ‌وقت حرفامون تموم نمی‌شد؛ و من توی کل عمرم نصف اینی که با تو حرف زدم، حرف نزده بودم! باهم‌ بودنمون به خیلی چیزا معنی می‌داد...... 

 بیا اتفاقات بد رو فراموش کنیم. به تموم کافه‌هایی که دوس دارم بریم فکر می‌کنم. به همه‌ی دست همو گرفتن و قدم زدن‌ها. تموم برگ‌هایی که صدای خش‌خش‌شون توی صدای خنده‌هات گم می‌شه. تموم فیلم‌هایی که تو وسطش خوابت می‌بره و بهترین فیلم برای من می‌شه تماشای تو توی خواب. طغیان من، بذار ساحل آرامشت باشم. این‌‌ها می‌تونه اتفاق بیوفته فقط اگه تو بخوای. اگه تو دلت تنگ شده باشه، چون من خیلی وقته دلم برای کسی جز تو تنگ نمی‌شه...