طغیان
طغیان

طغیان

این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت

حواسم هست روزهاست که ننوشته ام. کلماتم همه بی ربط و ناتمام روی کاغذ ها خاک میخورند و من بی تفاوت، مردن شان را تماشا میکنم.

حواسم هست که برای من مینویسی. دردی که در قلبت لانه کرده است را حس کرده ام. سردرگمی و پریشانی ات را میشناسم. میخوانمت و جوابی ندارم. میخوانمت و غمی گلویم را چنگ میزند..

از این روزهایی که همه روی هم جمع شده اند و نمیگذرند کلافه ام. یک وقت هایی هست که وسط هیاهو های روزمره ات میبینی رسیده ایی به اخر خط. هی زور میزنی برای ثابت کردن خودت برای فهماندن حالت به دیگران برای توضیح دردی که روحت را در مشتش میچلاند اما کسی گوش نمیدهد. گوش هم بدهد نمیشنود. بعد به خودت می آیی و میبینی که دیگر نا نداری. نفس نداری. کلماتت جان میدهند تو کاری نمیکنی. دلت یک خواب ابدی میخواهد. بدون کابوس. آرامشی که هیچوقت تمام نشود.

حالا تو به من بگو. آغوش تو آرامشی ابدی دارد؟ آغوش تو کابوس هایم را بیدار نمیکند؟ تو روح مرا خواهی فهمید؟

جوابش را خودت بهتر از من میدانی.

ما آرام نمیگیریم. تو نتوانستی و تو نمیتوانی. چرا که "این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت.."