طغیان
طغیان

طغیان

محکوم

روحم نفس نمیکشد انگار. یک کیسه نایلونی را گره زده دور سرش و دیگر دست و پا نمیزند. جسمم اما هنوز نفس میکشد. میخواهم یک کیسه نایلون را گره بزنم دور سرش و تقلا کردنش را تماشا کنم. آخ که چقدر زجر کشیدنش آرامم میکند.