خب
راستش را بخواهید چند ساعت پیش بدجور زمین خوردهام. برای عکاسی از یک گل بالای صخره ای رفتم و وقت برگشت، نتوانستم کنترلش کنم و خب فوقع ماوقع!
چهره نگران مامان، خنده های من، تلاش برای توضیح دادنش و اینکه اتفاق خاصی برایم نیفتاده است. چندین جای کبودی و خراش، زندهام! از این همه جان سخت بودن خودم تعجب میکنم. مامان میگوید دیوانه ام. میگوید مرگ یک لحظهست و اتفاق می افتد. میگوید این روز ها مرگ بدجور دور من پرسه میزند.
من از مرگ وحشتی ندارم مامان. من از آن استقبال هم میکنم اگر در ازای آن در بالای صخره ها، عکسی از یک لاله وحشی گرفته باشم.