طغیان
طغیان

طغیان

خوب یادم هست

خوب یادم هست. صبح لعنتی اردی‌بهشت ماه بود. با صدای گوش خراش گنجشک ها از خواب پریده بودم. سرم در حال انفجار بود. کلافه شده بودم و طاقتی برایم نمانده بود. تمام توانم را جمع کردم، سرم را از پنجره بیرون بردم و عربده کشیدم که خفه شو، خفه شو. ساکت شدند. آرام شده بودم. دیگر ضربان درد را در سرم احساس نمی‌کردم. کمی بعد دوباره شروع شد. دیگر صبور نبودم. اسلحه پدر را برداشتم و به کوچه رفتم. همانی که از همه نزدیک تر بود را نشانه گرفتم. انگشتم را روی ماشه سرد اسلحه گذاشتم. نمی‌ترسیدم. رحمی هم در من وجود نداشت. صدای شلیک و بعد جویبار خون. جنازه‌ کوچک و نحیفش زیر درخت افتاده بود. خوب یادم هست که من مُرده بودم و مغزم خوراک گنجشک های صبح اردی‌بهشت شده بود.