طغیان
طغیان

طغیان

برف

‎گفتم تا امروز نمی فهمیدم مغز استخوان آدم یخ می زند یعنی چه...

‎انگار لبخند را روی لبانش غرس کرده بودند. نگاهش به زمین بود و آرام آرام برفهای تازه را لگد می کرد.

‎گفت وسط سرما جای بهتری برای قرار گذاشتن پیدا نکردی؟

‎گفتم من عاشق سرمام.

‎لبخند رو لبهاش یخ زده بود. دماغش را بالا کشید.

-‎حالا نظرت چیه؟

‎-نظر چیم چیه؟ آخه چطور ممکنه؟ خودت باور می کنی ؟

‎چشمش به زمین مانده بود، لبخندش کشیده تر شد.

‎گفت بریم چایی بخوریم؟

‎گفتم همین جا بشین.

‎رفتم و برگشتم.

‎همان جا روی نیمکت بتنی منجمد تکیه داده بود.

‎لیوان را گذاشت روی نیمکت. چای داغ جلد نازک پلاستیکی لیوان را مثل ژله تکان می داد.

‎رو برویش ایستاده بودم، زیر چشمی نگاهش کردم. از سرما می لرزید، انگشتان زیبا و دخترانه اش سرخ شده بود. دست کردم توی جیبم و سه تا قند بهش دادم.

‎گفت خودت چی ؟

‎گفتم من چایی رو بدون قند می خورم.

‎گفت نکنه می ترسی؟ حالم از کسایی که ضعف شخصیتشونو به حساب عشق و عاشقی می ذارن به هم می خوره... چاییت رو بخور یخ کرد، قندم که نداری،

‎و دوباره خندید.

‎بدون قند چایی رو سر کشیدم. زبانم سوخت. نفسم را توی هوا هوف کردم، ابر سفیدی برای چند لحظه همه چیز را تیره و تار کرد.

‎وقتی دوباره همه چیز شفاف شد.

‎ایستاده بودم روبروی یک نیمکت بتنی پوشیده از برف.

‎نه او بود، نه قند، نه چایی.

‎من بودم و مغز استخوان یخ زده.

•••••

همش منتظر اومدن برف بود.منتظر بود این دونه ها بشینن رو زمین تا حرفاشو بهم بزنه.

قبل از اینکه حرفاشو بزنه همشو میدونستم.یه روز آفتابی این متن رو بهم هدیه کرد و برای همیشه رفت.

ولى حالا بعد از سه سال داره برف میاد.من پشت پنجره م.ناخنامو توى گردنم فشار میدم.دونه هاى سفید برف آروم آروم جلو چشمام میرقصن.هنوز همه نوشته هاشو دارم.

من از برف میترسم.خیلى زیاد.