طغیان
طغیان

طغیان

*

امروز لباس هایم کافى نبود و سوز سردى مى وزید.سوز،سوز،سوز... و ژاکت بنفشم در کمد به تن جالباسى نشسته بود. امروز من سردم بود و مدام به کسى فکر میکردم که من را از این سرما نجات بدهد. امروز فکر کردم به یک روانشناس، که بیاید و ذهن پُرى را که دارم خالى کند؛ اما دیگران امروز هى در گوشم خواندند: خودت باید به خودت کمک کنى؛ تو که دیوانه نیستى!

•••••

میترسم یادت برود دوستم داشتى

زیتا ملکى

نشر کانون