طغیان
طغیان

طغیان

نازنین پیچ قصه را برگرد

میگوید از یک جایی به بعد برای حرکت کنی. باید وابستگی هایت را کنار بگذاری. باید خودت را نجات بدهی. میگویم حرفش آسان است. میگوید خسته نشدی نازنین؟ میگویم از چه؟ میگوید تو با استعدادی. تو زیبایی. تو جوانی. تو هیچ چیزی کم نداری. برای خودت حرکت کن. برای خودت قدم بردار. هدفی بزرگ تر از خودت؟ تو حیفی. یکی از آن ایموجی های پوزخند را برایش میفرستم. میگویم همه از این مزخرفات به خوردِ آدم میدهند. فقط بلدند بگوید تو به این به به ایی و چه چه ایی چرا ته چاهی. میگوید من طناب آورده ام تو را نجات بدهم اما مرغ تو یک پا دارد. میگویم من به تاریکی ته چاهم عادت کرده ام. میگوید بخواه تا نجات پیدا کنی. بخواه تا نشانت بدهم دنیای آن بیرون چقدر زیباست. میگویم مثبت اندیشی ات حالم را بهم میزند دکتر. میخواند. جوابی نمیدهد. میگویم به جهنم. کتاب فرانسه ام را بغل میکنم. دوران دبیرستانم را به یاد می آورم. کنکورم را. دانشگاه. محیط کسالت آورش. به دو سال تدریسم فکر میکنم. به کاری که برایم تبدیل شد به یک جنگ اعصاب عظیم. حالا من انصراف از تدریس را اعلام کرده ام. ترم پاییز ترم آخر کارشناسی ام است. به کنکور ارشد فکر میکنم. به خودم. به این لجنزاری که از وابستگی هایم خلق کرده ام. حرف هایش را باور دارم. این من فعلی حال به هم زن و ترسناک است. اما من هر روز میجنگم. با خودم. با حسرت هایم. با این فکر که تو هیچ گهی نمیشوی دختر. میدانی این غم، این غم لعنتی هر روز چنگ می اندازد به تار و پود زندگی ام و تمام فکرها و آرزو ها و ایده آل هایم را در نطفه خفه میکند و من هر روز سعی میکنم این ها به هیچ جایم نباشد. اما هر شب شکست میخورم. با خودم حرفی ندارم. به این زندگی هیچ عشقی ندارم. آسمان من آبی اش را از دست داده است.

بله. بله. هیچ مشکلی نیست. همه چیز درست میشود. همه چیز تمام میشود. یک روز به خودت می آیی و میبینی تمام است دیگر. این زندگی و غم هایش. نفس هایت. نفس هایت..