طغیان
طغیان

طغیان

انزجار

"انزجار" نامی ست که برای این روزهایم گذاشته ام. در نهایت درد و تنفر پوستم را چنگ میزنم، شاید رها شوم از شر خودم. اما نمیشود. اما نمیتوانم. مادرم نگران تر از همیشه به من چشم دوخته است و میداند کاری از پیش نمیبرد. شروع کرده ام به نوشخوار گذشته ام. و گذشته من درد دارد. گذشته من زخمی است و هنوز خون ریزی میکند.

برگشته ام به روزهای هر ساعت آذر گوش کردن ها. کلمات آذر روحم را خرت خرت میجود و من آرام دراز میکشم و به صدای پودر شدن خودم گوش میدهم. درد معده ام خارج از حد تحملم است. اما دم نمیزنم. مبادا مچاله شدنم کف اتاق باز راهی بیمارستانم کند.

مادرم میگوید فاصله بگیر. به روح محمد قسمم میدهد که از هر چه عذابم میدهد فاصله بگیرم. و من ساعت ها فکر میکنم. به اینکه چه چیزی اینقدر مرا عذاب میدهد.. من میتوانم از خودم فاصله بگیرم؟! که تنها دلیل عذاب بی حد و مرز من خودم هستم. در آینه به خودم زل میزنم. قلبم پر میشود از غصه. راه نفسم را میبندد. خودم را کشان کشان به حمام میرسانم. شیر آب سرد را باز میکنم. ناخن هایم را در قفسه سینه ام فرو میکنم. درست همانجا که قلبم میتپد. از فرق سر تا نوک پا ز ج ر میکشم.