طغیان
طغیان

طغیان

زخم ما رشد میکند به درون

گفتم درد من مسری است. تنهایم بگذار. خندید. باورش نکرد. من مبتلا بودم. دردم را ادامه میدادم. هر روز و هر ثانیه.

هوایم را نفس کشید و آرام آرام مازوخیسم کوچکی در دلش جوانه زد.

مبتلایم شد.

بعد ها فرار میکرد. از من به من. به درد شدن.

هنوز هم درد میکشد. هنوز هم مینویسد "به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت" و من در اینه با ترس به خودم زل میزنم. به چشمانی که درونش هزاران بذر مازوخیسم پنهان شده است.